شب قدر...
خداوندا خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم بارانی بفرست.چتر گناه را دور انداخته ام... شب قدر هم اومد و رفت و من هنوز توی بحت اینم که چقدر زود ماه رمضون رفت توی سرازیری شب نوزدهم رو یزد بودیم واسه افطار خونه عمو علی اونجا حسابی اتیش سوزوندین وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بودی منم پای تلوزیون قران خوندم تا سحر شب بیست و یکم رو رفته بودیم شهرستان واسه افطار خونه بی بی(مامان بابایی) بودیم باز هم افطاری مهمون عمو علی بودیم نذر هر ساله شونه خدا قبول کنه واسه احیاء هم رفتیم امامزاده عباسعلی که توی یکی از روستاهای نزدیک بود خیلی خوب بود اونجا چند تا از هم کلاسی های دوره هنرستان رو دیدم و کلی یاد قدیما کردیم مراسمش...