هلنا جونهلنا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

دختری دارم شاه نداره

شب قدر...

خداوندا خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم بارانی بفرست.چتر گناه را دور انداخته ام...   شب قدر هم اومد و رفت و من هنوز توی بحت اینم که چقدر زود ماه رمضون رفت توی سرازیری شب نوزدهم رو یزد بودیم واسه افطار خونه عمو علی اونجا حسابی اتیش سوزوندین وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بودی منم پای تلوزیون قران خوندم تا سحر شب بیست و یکم رو رفته بودیم شهرستان واسه افطار خونه بی بی(مامان بابایی) بودیم باز هم افطاری مهمون عمو علی بودیم نذر هر ساله شونه خدا قبول کنه واسه احیاء هم رفتیم امامزاده عباسعلی که توی یکی از روستاهای نزدیک بود خیلی خوب بود اونجا چند تا از هم کلاسی های دوره هنرستان رو دیدم و کلی یاد قدیما کردیم مراسمش...
30 تير 1393

ما برگشتیم

بلعخره بعد از یک ماه و اندی برگشتیم بله دیگه اسباب کشی ها و اینور و اونور گذاشتن ها هم تموم شد اینقده دلم واسه اینجا و شماها تنگ شده بود واسه دوستای خوبم وفسقلی های خوشگلتون حیاط مجتمع عمه طیبه ما از 20 تا 23 اردیبهشت درگیر اسباب کشی  بودیم خیلی سخت بود شاید واسه اینکه شیطونی های هلنا هم بهش  اضافه شده بود تو این شرایط خیلی هم بهم وابسته شده بود حتی بدون من با باباش هم بیرون نمیرفت وسایلامو خودمون دوتایی با شوهر خوبم جمع کردیم تمیز کردن و شستن خونه هم بیشترش روی دوش شوهری بود همچین خونه رو تمیز کرده بود که هیچی نداشتم بگم دخملی اماده واسه رفتن به پارک راه آهن ظرف و ظروفای شکستنی رو هم دوتایی برد...
18 تير 1393
1